وضعیت بی‌سامان سامان دهی زباله در خراسان رضوی | پسماندهای بی صاحب! هشدار پزشکان در مورد عادت‌هایی که مردان را نابارور می‌کند آغاز توزیع واکسن آنفلوآنزای چهار ظرفیتی (۵ شهریور ۱۴۰۴) بیرون‌کشیدن مواد مخدر از ماشین لباس‌شویی بازار غیرقانونی خرید و فروش طلا در بستر قانونی سایت‌های واسطه گر علت پوست‌پوست شدن اطراف ناخن چیست؟ آیا خوردن پنیر در وعده صبحانه مفید است؟ آیا بین مزاج افراد و رنگ دندان آن‌ ها ارتباطی وجود دارد؟ اعترافات هولناک یک فروشنده موادمخدر در مشهد: باجناق خائن، زندگی‌ام را نابود کرد دستگیری دزد سابقه‌دار حین سرقت میلگرد در مشهد جنایت و خیانت در مشهد؛ قتل دوست صمیمی بخاطر رابطه نامشروع با همسر | دوقلوها به دنیا آمدند... زمین‌لرزه نسبتا شدید در قفقاز معمای پیچیده پلیس برای پیدا کردن قاتل زن تنها تاثیر پروبیوتیک‌ها بر سلامت روان و کاهش استرس و افسردگی دستاورد ایران در تولید نانوداروی ضدسرطان ارتقای جایگاه ایران در عرصه پلاسماپزشکی نتایج آزمون استخدامی آموزش و پرورش اعلام شد + لینک مشاهده نتایج سخنگوی کمیسیون بهداشت: شرط موفقیت طرح پزشک خانواده مشارکت همه ارکان دولت است افزایش سهم زنان از پست‌های مدیریتی نیازمند ارتقای اعتماد به نفس آنان است  پویش «مشهد مهربان» برای حمایت از کودکان بازمانده از تحصیل گسترش می‌یابد شنا در استخر ویلا، جان مرد مشهدی را گرفت (۴ شهریور ۱۴۰۴) گذرگاه موجر و مستأجر چهره واقعی خشک سالی در  تابستانی بی نقاب روایتی از  واحد فراهم آوری قرنیه مشهد | به خاطر چشم هایت تعطیلی دفاتر اسناد رسمی در روز‌های پنج شنبه تا پایان شهریور ۱۴۰۴ بازنگری در حریم مسجد «تاریخانه دامغان» دانش‌آموزان تحت پوشش تحصیل رایگان هم می‌توانند در مدارس غیردولتی ثبت‌ نام کنند طرح صیانت از جنگل‌های شمال، سال آینده اجرایی می‌شود (۴ شهریور ۱۴۰۴) ۷ کشته و زخمی در پی توفان شدید رومانی (۴ شهریور ۱۴۰۴)
سرخط خبرها

ماجرای آن کوچه بن بست

  • کد خبر: ۲۲۵۲۶۲
  • ۱۱ ارديبهشت ۱۴۰۳ - ۱۶:۱۱
ماجرای آن کوچه بن بست
یک بار در هفت سالگی «می خواستم سرم را بردارم و بروم*». می‌خواستم دیگر به خانه برنگردم. مقصرش هم خانم معتمدی معلم کلاس اولم بود....

البته دارم زیاده روی می‌کنم. مقصرش خودم هم بودم. هر بار یک عدد تک می‌گرفتم، انگار شهرداری دو طرفش را بلوکه گذاشته بود، خانم معتمدی دوتا خط تیره بزرگ هر دو ور آن عدد می‌گذاشت. معمولا هم -۲-می گرفتم.

این اولین و آخرین باری بود که این تصمیم به کله کوچکم خطور کرد. نمی‌دانم شاید در همان هفت سالگی از زندگی خسته شده بودم. شاید راه حل دیگری به ذهن نخودی ام نمی‌رسید.

خانم معتمدی معلم کلاس اولم بود. وقتی مشق نمی‌نوشتیم به ظاهر تنبل‌ها را به صف می‌کرد مداد سبز سوسمارش را از کیفش درمی آورد آن را می‌گذاشت لای انگشت اشاره وسطی و با غیظ فشار می‌داد. گریه مان که به هوا می‌رفت از پشت عینک با عصبانیت نگاهمان می‌کرد و می‌گفت بروید بتمرگید سرجایتان. حیف نانی که شما می‌خورید. گاهی وقتی چشمم به نان‌های وسط سفره می‌افتاد یادش می‌افتادم. لقمه را که توی دهانم می‌گذاشتم با خودم فکر می‌کردم یعنی الان این نان حیف می‌شود؟ نکند توی گلویم بماند و خفه شوم.

تنبل بودم. علت این حجم از تنبلی را هنوز هم نمی‌فهمم. هفته‌ای یکی دوبار دیکته داشتیم. خاطرم نیست تا شش ماه اول سال بیشتر از ۲ گرفته باشم. دفتر دیکته را که می‌گرفتم دستم، فوری چشمم به دو تا خط تیره بزرگ کنار ۲ می‌افتاد.

از ترس وقتی به خانه می‌رفتم دفتر را در هزار سوراخ مخفی می‌کردم مبادا کتک دیگری در خانه منتظرم باشد. هر بار می‌پرسیدند که دیکته چند شدی؟ می‎ گفتم: خانم دیکته نگفته.

بالاخره یک روز سوزن خانواده روی دیکته ام گیر کرد و گفتند اگه این بار دفترت را نشانمان ندهی به مدرسه می‌آییم و پرس و جو می‌کنیم. با این حال باز هم دیکته آن هفته را ۲ گرفتم. با همان دو خط تیره دوروبرش.

تا وقتی زنگ آخر نخورد خیلی به عواقب ماجرا پی نبرده بودم، اما در مسیر خانه تازه یادم آمد‌ای دل غافل به خانه برسم جواب بزرگ ترم را چه بدهم؟
آن قدر ترس برم داشته بود که ناامیدی برمن هفت ساله مستولی شد.

خلاصه مسیر دبستان سمیه در سنگ پل بابل تا میدان شهید بزاز را با کلی غصه طی کردم. یک خیابان مانده به مقصد راهم را کج کردم و داخل کوچه باریکی پیچیدم. خاطرم هست که در دلم داشتم با همه دوستان و اقوام و فامیل خداحافظی می‌کردم. با خودم تصور می‌کردم خواهرم گریه می‌کند، موهایش را چنگ می‌زند و به سینه اش می‌کوبد. دوستانم را تصور می‌کردم که هر روز در خانه مان می‌آیند و سراغم را می‌گیرند. راستش اصلا فکر نکردم کجا می‌خواهم بروم.

در همین فکر و خیال‌ها بودم که به آخر کوچه رسیدم. از قضا کوچه بن بست بود. تصور کردم ماجرا منتفی است و نمی‌توانم برای همیشه خانه را ترک کنم. انگار راهی برای ترک منزل نیست. راه رفته را برگشتم. دفتر جلد قرمز دیکته را از کیفم درآوردم. سطل آشغال قهوه‌ای رنگ کنار خیابان، جای خوبی برای انداختنش بود. آن را توی سطل انداختم. به خودم گفتم به خانه که رفتم می‌گویم دفترم را گم کرده ام.

حالا بعد از سی وپنج سال وقتی به این ماجرا فکر می‌کنم حس می‌کنم هنوز دفترم در همان کوچه بن بست در سطل آشغال قهوه‌ای مانده و من هنوز نگران نمره دیکته ام.

* (این اصطلاح را کرمانج‌های خراسان به کار می‌برند به این معنا که فرد برای همیشه برود و برنگردد)

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
آخرین اخبار پربازدیدها چند رسانه ای عکس
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->